خاطراتم

۶۶ مطلب توسط «مسافر راه شیری» ثبت شده است

دل تنگ شدن طبیعیه

اینکه گاهی دلت برای کسی که دیگه تو زندگیت نیست تنگ میشه خیلی طبیعیه. اینکه دلت تنگ بشه، ناراحت باشی از دوریش، همش به خاطرات خوب فکر کنی... این طبیعیه طبیعیه ... بالاخره کلی خاطره خوب داری ازش ولی به معنای این نییت که دلت بخواد بگرده یا شایدم دات بخواد بگرده ولی لزومی به این کار نیست و نبودش شاید بهتر باشه.

خلاصه حال و هوای ناراحتی های امروزت طبیعیه عزیزم و اشکالی نداره

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • يكشنبه ۹ آبان ۰۰

    جنگ درونی

    ساعت یک نصفه شبه و دارم گریه میکنم ...

    یه جنگی درونمه و نمیتونم صادقانه با خودم خلوت کنم ...

    از طرفی یه چیزی داد میزنه درونم که کارم تمومه و باید عقب بکشم و شکست و یه حسی اونور داد میزنه در شان تو نیست شکست رو پذیرفتن 

    فقط نمیخوام یه سال خودمو جر بدم و اخرش هیچی به هیچی 

    این حس شکست ناپذیریم بد خجالت زدم کرذه و البته خسته 

    آیا واقع بینی اینجا داره حرف میزنه یا نه ؟!

    اخر شهریور تو چه حالیم نمیدونم

    چشمام از شدت گریه خشک شده و درد میکنه ...

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    این ناامیدانه ترین حالا ناامید شدن است...

    دلم پره به اندازه ی چند روز گریه 🌚 قشنگ بغضیه گلوم و به بادی بنده که منفجر بشه ... نمیدونم باید با کی حرف بزنم ... حس میکنم تو تنها ترین حالت ممکنم.

    کسی نیست بفهمه این تنهایی و پر حرف بودن رو ... قشنگ تو اوج فروپاشیه روانیم ... خسته از نافرجانی ...

    یه جورایی تقصیر همه هستو هیچکس ... نمیدونم باید چه گهی بخورم یا چه جوری وضع رو سرو سامون بدم ... کسی نیست بهم بگه چیکار کنم ...

    کاش خدا میومد و بغلم می کرد و منم یه دل سیر تو بغلش گریه میکردم اونم میگفت غصه نخور همه چیز درست میشه ... ولی هیچی درست نمیشه و من همش این جمله یادم میاد «این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است»

    +بیشتر از همیشه به یادتم و ازت متنفر و دلتنگ ... تو تنها کسی بودی که میتونست کمکم کنه و حالا نیستی ...

    خدایا یه نشونه بهم برسون ... یه چیزی همینطوری 

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    جای خالی

    جای خالی یک نفر که با تمام وجود به حرفت گوش بده و حرفتو بفهمه و سعی کنه باری از روی دوشت برداره، الان به شدت حس میشه ...

    تنهام af 😂 ولی چه کنم ... بشینم برای خاطرات خوب گذشتم و دوستای قبلیم اشک بریزم ؟! نه من این کاره نیستم ... ناراحت هستم از ته دل ولی راه حلی نمیبینم و نمیتونم کاری بکنم.

    این روزا تحت فشارم باید برم طرح و درگیر اسباب کشیم حتی یه جای درست حسابی برای درس خوندن ندارم ... از دانشگاه کسیرو ندارم بشینه پای حرفم ...

    برای کسی مهم نیست!

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    بی هیچ علتی

    امروز تولد پرنسس بود. منو شلبیم باهم هماهنگ دیشب باهاش ویدیو کال رفتیم و پس از مدت ها دوری، دیداری مجازی تازه کردیم😅

    بحث به غزل باز شد و از دیشب دوباره حس و حال بدی که داشتم اومد جلوی چشمام.

    حتی نمیدونم چرا دارم دوباره ازش می نویسم اونم وقتی که پشیزی براش مهم نبودم. اینکه انقدر راحت تموم شد همه چی ناراحت کنندس. خسته شدم از بس گفتم حق من این نبود 🤣🤣🤣 این جمله شده خلاصه زندگی من.

    چقدر اتفاقا افتادن که جای خالیش اومد جلوی چشمام ولی کم کم دارم کنار میام با این قضیه 🤪

    براش آرزو میکنم همیشه موفق باشه و این ناراحتی که برای من سبب شد همیشه جلو ی چشمش باشه و گاد بلس.

     

    + یه ماهی هست خونه نیستیم و سفریم. درسو ول کردم یه مدتی وعملا یه زندگی نباتی دارم در حد خوردن و خوابیدن و فیلم و سریال.

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

    مادر منزوی پرور

    این مدت خیلی از دست مامانم سردم

    یعنی نه خوصله دارم باهاش حرف بزنم نه به حرفاش گوش کنم نه باهاش ارتباط بگیرم. امسال متاسفانه گیر کردم تو خونه و باید یه سال دیگه هم تحمل کنم شرایط خونمونو ولی واقعا روبه راه نیستم.

    فکر میکنم صحبت کردن با مامانم فقط درمورد مدرسش براش جذابه ... بحث دیگه ای یادم نمیاد این ایام باهاش کرده باشم و جواب داده باشه ...

    آدم بی انصافی نیستم فقط واقعا فرسایشیه رفتار مامانم. 

    باهاش حرف میزنم انگار با دیوار صحبت میکنم

    فقط میخواد حرف حرف خودش باشه ... نمیدونه داره منو یه لیوان خالی میکنه که وقتی اختیار زندگیمو بگیرم به دست چیز بدی میشه ...

    عصبانیم خیلی ... این مشکل ما یکی دو ماه نیست ... مدت زیادیه ... مدت زیادیه که سرش تو گوشیشو تلگرامه و برامون از انصاری و آزاده نامداری پست میخونه ولی نمیاد باهم چهارتا کلمه درست صحبت کنیم.

    یه سری عقده ها و ناراحتیا کوچیکن ولی کم کم جمع میشن روی هم و یمشن یه دلخوری بزرگ که هرچی میگردی دیگه علتشو پیدا نمیکنی از بس گرش کور شده ... مشکل منم همینه. یه مشکل بزرگ که انگار دیگه کمکی از دست کسی بر نمیاد.

    فقط میدونم من برم پشت سرمم نگاه نمیکنم و بر نمیگردم ... ریشه هامو از خونه ی پدریم میکنم و میرم با خودم هرجا که تصمیماتم منو با خودشون ببرن ... در عوض دیگه نمیبینم وقتی دارم با مامانم حرف میزنم سرش تو گوشیشه و حتی جوابمم نمیده، نمیبینم وقتی دارم باهاش حرف میزنم یهو حرفمو قطع میکنه ساز خودشو میزنه، نمیبینم که چیزی میخوام و بی هیچ دیلیل ردش میکنه، نمیبینم که یه حرفی میزنیم و پشت صحنه بدون اینکه دلیلی بیاره میره به بابام میگه ردش کن قضیرو، نمیبینم برای انکه بخوام دوتا دوستمو دعوت کنم حتی محل سگم بم نمیده ...

    مشکل اینه که بلد نیست با من ارتباط بگیره ... من نمیخوام مثل اون یه آدم منزوی باشم که تنها ارتباطش همکارشه که با وجود صمیمی بودنشون همو به فامیلی صدا میزنن . نمیخوام پام ببره از خونه دوستام، نمیخوام ...

    نه راه حلی داره مشکلم نه درمانی ... فکر کنم درمانش فقط قبول شدن ارشدو رفتن که رفتنه

    + از تابستون کلی زحمت کشیدم بتونم یه بار دعوتشون کنم چه دوستای اونوریمو چه اینوریرو ولی نذاشت که نذاشت و الان رسیدیم به ماه رمضون و حتی یه افطاری کوفتیم نمیتونم دعوتشون کنم. خداروشکر کرونا اومد مگرنه نمیدوسنت چیرو بهونه کنه پای منو از همه جا ببره

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰

    تاریخ انقضای یک دوستی

    امروز بیش از هر روزی مطمئنم این دوستی عمرش به سر اومد.

    مدت خیلی زیادیه با غزل چت نکردم. از روز جشن فارغ التحصیلی که اون طور دلم شکست حس کردم یه چیزی گم شد. انگار یه حرمتی بینمون شکست. روز قبل از جشن گند زد به کل برنامه و شبش هرچی دلش خواست تو پی وی به پرنسس گفت درموردشم و روز بعدشم با مغنه پا شد کل روزو اومد ... تو میدونستی من 2 ماهه برنامه ریختم و هزینه کردم و خیلی راحت میزنی زیر همه چی ... جالبه روز بعدش اومد و انگار که نه انگار ولی یکمی سردی موند. روز بعدشم که کلا لباس تنش نکرد و فقط تو توییتر میچرخید الا اوخرش.

    نه اینکه همه چیز بد باشه... اون چیزی نبود که میخواستم و تنها کسی که توقع نداشتم دلمو بشکونه غزل بود.

    بعد از اون تو گروه چت کردیم و حتی یه کارم تو دانشگاه برام انجام داد ولی دیگه هیچ صحبتی نکردیم. من تو گروه چندبار پیام دادم که بگم من هستم ولی اون فقط دو جمله ...

    بیشتر از این ناراحت اینم که تو روزای سختیم از لحاظ فکری ولی کسی نیست که ساپورتم کنه. من بهش مهم ترین خبر زندگیمو میدم و اون فقط یه جمله میگه ... عهههه؟ بسلامتی ایشالا بهترین تصمیم بشه برات♥️♥️♥️ ... همین فقط ؟!!!!!!!!!!! تو نمیپرسی چرا؟ تو نمیگی چته ؟!!!!! تو نمیای پی ویم حرف بزنی باهام ؟!!!!

    یعنی انقد دوستیمون گه شده توش که وقتی برای من نداری که تو اوج نگرانی کنارم باشی ؟

    این ایام که ایمیلای تویترت برام میاد بیشتر از پیش دلم میگیره که وقت داری دایرکت کلی آدمو ج بدی، وقت داری 5 هزارتا تویت بزنی از دسامبر تا الان ولی وقتی نداری با من حرف بزنی ...

    تو دنیایی غرقی الان که تورو دورت کرد از خیلیا ... شایدم فقط من

    من میدونم آخرش چیه ... آخرش اینه که سریال مورد علاقت تموم میشه و آز ارشدتم میدی ولی منی نیستم که بخوام باهات حرف بزنم ... من کلا نیستم 

    + با قلبی پر از ناراحتی و سرشکسته از یه دوستی که قرار بود تهش خیلی سال دیگه باشه ... خیلی نامردی دوست گلم

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰

    فارغ التحصیل شدم

    بالاخره رها شدم از بند این دانشکده منحوس

    9/12/99

    4 سال مثل باد ( به معنای واقعی) گذشت. یعنی اصلا باورم نمیشه و هنوز تو شوکم که چقدر زود تموم شد.

    هفته پیش با اکیپمون رفتیم عکاسی و گشت و گذار و امروزم با کل کلاس بودیم.

    هر کدومشون یه جور خوش گذشت و یه جور بد بود. با اکیپمون خیلی خوش گذشت مخصوصا بخش رستوران و خنده هامون به خاطر بادکنکا ولی از طرفیم چشمم به حقایقی باز شد. 

    نمیدونم چرا اصلا برام خاص نیست ثبت وقایعش. شاید به خاطر "غ" که کل اون دو روزو به کامم تلخ کرد و حس اعتمادمو از خودش برید.

    کل کلاسم خوبیش این بود تونستم یه روز متفاوتو تجربه کنم و از طرفیم دعوا شد آخرش که کاممون تلخ شد.

    بیشتر دوست دارم روی تجربیاتم تمرکز کنم تا لحظات:

    حس میکنم از تجربم با استاد کلاه بردارم خیلی تغییر کردم. بالغ تر شدم و بیشتر حس اطرافم یادم میمونه. یه طورایی دقیق تر شدم توی روابطم با بقیه به ویژه دوستای نزدیکم.

    1. درمورد بستیم حس سرخوردگی میکنم. این رابطه ته نداره و من اینو میدونم و این باز منم که اول محل نمیدم بعد که واردش میشم دیگه در نمیام. حس میکنم زیادی برای این دوستی گذاشتم ولی این رابطه ناپایداره و نمیمونه و یه روز با یه رخم زبون از هم میکنیم. اون منو وابسته کرد ولی دنیاشو از من جدا نگه داشت.

    2. دانشگاه یه محله که آدما بر حسب اجبار دور هم جمع میشن و هیچ ارتباط عمیقی الزامی نیست. قطعا دوستی های خوبی که داشتم منو تا اینجا کشوند ولی من بیشتر از چیزی که لازم بود گذاشتم وسط و برای همین الان جمع نمیشه

    3. قانون جنگل همه جا حکم فرماست و اعتماد کشنده ... حتی به شما دوست عزیز. من دیگه به هیچ بنی بشری اعتماد نمیکنم. البته ترجیحم اینه الگوم ائمه باشن در رفتار با بقیه یعنی با همه به احترام رفتار کنم و با همه خوب باشم و البته باهوش و با سیاست.

    4. وابستگی ممنوع. یه روز که مثل سگ وابسته ای و فکر میکنی همه چیز خوبه، یهو پشتتو خالی میکنن  بد میخوری زمین. تو میمونی با خلاء هایی که پرشون نکردی چون کسایی بودن که پرشون کنن و حالا که نیستن تو نقصات بیشتر میشه.

    5. تفکر مستقل عامل بقاست. تحت تاثیر مردم قرار نگیر و خودت مستقل تصمیم بگیر و فکر کن. اول خودت بسنج اوضاع رو و خودت ببین، بعد پای حرف بقیه بشین

    تکمیل میشود این لیست بلند.

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • شنبه ۹ اسفند ۹۹

    نا امیدتر

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹

    نا امید

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹