خاطراتم

۶۶ مطلب توسط «مسافر راه شیری» ثبت شده است

مرگ چالشی جدید

من نمیدونم چرا از فکر کردن به مرگ مردم ناراحت نمشم. البته خواهرمو و مامانمو و داییو مادربزرگم فرق داره ولی بقیه منو ناراحت نمیکنه!

هفته پیش سه شنبه که از کافی شاپ برگشتم ساعت 3 پدربزرگم به رحمت خدا رفت. نمیگم ناراحت نشدم ولی حس خاصیم بهم دست نداد. رابطه احساسی و عمیقی نداشیم به اون صورت.

عجب وقایعی رخ داد. بسی فان 

تا دیروز کبی شوهرشو هیچ حساب نمیکرد و هی خواستار مرگش بود ولی این روزا چنان ادا میومد که حالم بد شد. عجیبن پیرزنای قدیمی ... عاشق مراسم فاتحه خونی...تو مراسم جوری عذاداری میکرد که دهنم باز موند ( نگید من الکی قضاوت میکنم و بالاخره دلش تنگ شده و این حرفا که خودم 23 ساله میشناسمش و میدونم صرفا عاشق مراسم فاتحه خونی و شیونه و تاحالا از زیر دستش یکی رد نشده و از شوهرش متنفر بود)

خلاصه ما موندیم و روزای پیش رو که بسی تاریک میزنن و پر از بحث و دعوا.

+ امتحان پاتو رو مجدد قراره بیوفتم با افتخار 

+ این روزا بد شاکبم از بابام و خیلی فکرم میره سمت زندگی آینده خودم. زندگی که دوست ندارم حتی 1 درصدش شبیه به زندگی الانم باشه و شوهرم شبیه پدرم

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • يكشنبه ۲۸ دی ۹۹

    اعتماد ممنوع

    یکی از بزرگ ترین درس هایی که از زندگیم گرفتم این ماه برام اتفاق افتاد. به حدی اتفاق بزرگی بود برم که حس میکنم شکستم.

    پدرم همیشه میگه اعتماد به هیچ کسی نکن و پیش از ورود به هرکاری همیشه اقدامات ابتدایی و محافظتیرو انجام بده. اینارو قبلا هم بهم گفته بود ولی من گوش نکردم.

    23 سالمه و هنوز مثل احمق ها هرکسی باهام خوبرو میزارم تو تیم دوستان. البته پیشرفت خییییللللیییی زیادی داشتم ولی گاهی از دستم در میره این موضوع.

    این اتفاق ریشش برمیگرده به آبان 97 که من وارد همکاری با یکی از اساتید دانشگاه شدم. همه چیز عالی بود و سال 97 و پاییز 98 برام بهترین سال زندگی تحصیلیم شد. با بهترین رفیق دانشگاهم وارد این همکاری شدیم و هرکاری که از دستمون برمیومد انجام میدادیم. از خاک خوری شروع شد و به دبیری و نائب دبیری ختم شد.

    همیشه با من بهتراز همه بود. تو مقاله های مختلفی اسممو نوشت، کلی چیز بهم یاد داد، مسیر زندگیمو برام روشن کرد و باعث شد برای آیندم برنامه ریزی های بزرگی بکنم و باعث شد تجربیات قشنگی تو زندگیم کسب کنم.

    اما همه چیز وقتی تغییر کرد که با یه ویس یه سری مسائل خصوصیش افشا شد و باعث شد زندگی کاریش نابود شه. برای همین "غ" ازش فاصله گرفت ولی من نتوسنتم چون هم احساس رودربایسی داشتم و هم میخواستم تو زندگیم بمونه البته بعد از اینکه مشخص شد قضیه اینچیزی نبوده که به نظر میومده. وقتی "غ" رفت که به حق رفت اونم انداختش تو سطل زباله و مقاله ای که کلی سرش وقت گذاشت رو به اسم یک نفر دیگه بیرون داد!!!😓 کاری که چندماه سرش زحمت کشید و اولین کارش بود ... من خیلی ناراحت شدم چون میدونستم برای ان کار چقدر تلاش کرد. میرسیم به قضیه من که کلی ترسیدم نکنه کاری که مال منه هم به این قضیه ختم بشه ( این کارو با "غ" شروع کردیم، یعنی همزمان باهم) یادمه وقتی تمومش کردم چقد خوشحال بودم. من گفتم به فرد مذکور که این کارو میخوام برای یه موقعیتی ارائه بدم.

    تا اینکه 3 هفته پیش خبر داد اسممو از نویسنده اولی برداشته و این لحظه ای بود که فهمیدم انقدر در مقابل بعضیا خم میشم که به این نتیجه میرسن من بهشون مدیون و بردشونم... باعث شد یه نگاهی به کل این 2 سال خورده داشته باشم که چی شد ؟!

    من به کارنامم نگاه کردم : من براش هرکاری که میخواست رو میکردم بدون سوال. از غیبت برای کاراش گرفته تا ادیت مقاله، درست کردن و ادیت تصاویر مقالات، برنامه ریزی، تصحیح برگه های امتحانی، طرح سوال. نمیدونم کارام کم بود یا نه

    من با کلی اعتماد و اشتیاق این کارو شروع کردم و الان احساس میکنم یه خنجر بزرگ رفته تو گردنم و به اعضای حیاتیم صدمه نزده و فقط درد داره ...

    چرا بدون اجازم این کارو کرد؟ چرا بهم نگفت که این موضوع اینطوریه ؟ چرا کل تلاشمو مفتی داد به یه نفر دیگه ؟ با اینکه مهم نیست بعد نویسنده اول چندم باشی ولی چرا نویسنده آخر ؟

    من تو این مدت کم کار کردم که این کارو با من کردی و اولین کارم، اولین تلاشم و شروع مسیرمو اینطوری نابود کردی؟!

    مگه اون کار مال تو بود ؟ مگه کار "غ" مال تو بود ؟ 

    منم مثل "ا" ازت یه موضوع خواستم و تو هم دادی و من 3 برابر اون تلاش کردم. چا با من این کارو کردی نه "ا"؟ جواب این آخریو میدونم، چون آبرو و شرفتو میبر

    من برای این کار 7 ماه تلاش کردم و کلی سختی کشیدم براش و آخر شد برای یک نفر دیگه و امتیازشم اونو و اون عوضی مقاله فروش گرفتن !

    برای بعضیا میشی یه حمال فقط و ازت استفاده میکنن. نمیدونست این 2 سال باید یه ثمری میداشت برای من که این ثمرو ریخت تو ...

    اولش میتذسیم ازش جدا بشم ولی الان دیگه نمیترسم. نمیترسم از تنهایی این مسیرو رفتن. نمیترسم از درموندگی و مجبور شدن به 2 برابر تلاش بیشتر. من از پس همه چی که تو مسیرم میاد بر میام و همین مهمه. من هیچوقت یه خنگ بی ارزش نبودم بلکه همیشه درخشیدم و کارایی کردم که شاید از دست هرکسی بر نمیومد.

    الان ناراحتیم خوابیده و حس میکنم خالیم و دیگه ازش ناراحت نیستم ولی متنفر چرا.

    چی باعث شد که فکر کنه من متوجه نمیشم و واکنشی نشون نمیدم ؟ چون رتارم بهش فهموند من ساکت و تابعم

    + به خودم گفتم چرا باهاش رودربایسی داری مگه چی بهش بدهکاری ( البته قضیه کارایی ه در حقم کرده جداست و این معنیرو نمیده هرکاری کرد من بگم مدیونتم پس مهم نیست )

    اگر کسی اینو خوند خوشحال میشم نظرشو بگه 

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    پس از مدت بسیار

    پس از مدت های بسیاری برگشتم. اولش میلی نداشتم دیگه بنویسم اینجا ولی الان میبینم پر از حرفم برای زندن به صورت ناشناس

    این مدت اتفاقای خیلی زیادی افتاد برام از هر جهتی.

    1. تصمیم گرفتم با یکی از دوست های صمیمی یه وبلاگ بزنم ولی حس کردم این موضوع برای خودم فقط مهمه و فقط چندماه ادامه پیدا کرد. 

    الان احساس متفاوتی به همه دوستام دارم. به تک تکشون. اینو فهمیدم ارتباط من با بعضیا در حد همین دوران دانشگاهه و بعدش بعید میدونم اثری ازش بمونه حتی با صمیمی ترینشون.

    اوایل دوستی همه بهم میچسبن ولی بعدش این منم که وابسطه میشم و بقیه عادی میشه براشون این دوستی. منم مدت زیادیه دیگه آرزوها و برنامه هامو دور دوستام نمیچینم. 

    فهمیدم فقط دوستی هایی مثه منو زیزی باقی میمونه. حتی الانم که هم کلاس نیستیم ولی ارتباطمون پایدار و استواره و میدونم این دوستی تا آخر عمر بامون میمونه. 

    2. درس بزرگی که اینمدت گرفتم اینه که به هیچ کسسسسسس اعتماد نکنم. هنوزم که هنوزه از ضربه ای که خوردم احساس درد و ناراحتی میکنم و نمیدونم کی میتونم فراموشش کنم. ابنکه از نزدیک ترین افراد زندگیت ضربه بخوری واقعا کوچیک نیست. متاسفانه من یه حمار احمقم که به راحتی میشه اعتمادشو جلب کرد پس هرچی سرم بیاد حقمه.

    باید تو یه خاطره جدا این موضوع رو ثبت کنم

    3. از کمیته تحقیات زدم بیرون. راستش دیگه اصلا برام مهم نبود اونجا بودن. اطرافمو آدمای به درد نخور و حسود احاطه کرده بودن و تا یه بهونه دادن دستم چنان رفتم که همه موندن. والا به خدا ... اینهمه زحمت بکشی انگار چه خبره بعد بیان بهت برچسب حسادتم بچسبونن. آخه به چیه شما حسودیم شه. من به کسی نیاز ندارم بلکه اونا بهم نیاز دارن

    چک کردم دیدم یک سالو دو ماه میگذره از آخرین آپدیتم و حقیقتا شوکه شدم. فک میکردم چندماهه سر نزدم. در نتیجه کلی اتفاق هست که باید بگم ولی نه در این پست.

    خوش گلدم 🤣

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۵ دی ۹۹

    سفری به ارومیه

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • مسافر راه شیری
    • يكشنبه ۵ آبان ۹۸

    زندگی جالب

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

    تا همین جا بسه

    گاهی وقتا به خاطر بقیه کارایی میکنم که نباید بکنم

    اینو حسو دارم که از خود قبلیم فاصله گرفتم

    البته این فاصله گرفتن طبیعیه تا حدی، بالاخره همه رشد میکنیم و بالاغ تر میشیم ولی این چیزی که الان دارم از خودم میبینم پس رفته ...

    ولی دیگه نمیخوام حتی اگه از چشم بقیه بیوفتم و ازم ناراحت شن یا حتی اگه ادم باحال سابق نباشم ... مهم اینه اثبات شدم برای بعضیا 

    تا همینجاشم زیاد از اصولم گذشتم ولی دیگه نه 

    اولین قدمم الان برداشتم که استادم در مقابل زیاده خواهیای پری

    دروغ بگم و هی پناهن کنم چون تو دوست داری سفرت این طوری باشه ؟!

    تازه سین میزنی ج هم نمیدی 

    به درک 

    خوشحالم کوتاه نیومدم 

    تا همین جا بسه 

    +یه سری حرفا تا همیشه یادت میمونه چون با شنیدنشون خیلی فکری میشی و جا میخوری مثه وقتی که شکوفرو سر کار گذاشتم و در آخر که خندیدم بهش و گفتم واقعا باور کردی گفت آره چون اعتماد داشتم بهت 

    یا دیروز که غزلو آروم میکردم و بهم گفت تو اثبات شده ای برام و حتی اگه شوخیی رو که دوشت ندارم بکین ناراحت نمیشم چون میدونم کی هشتی و میشناسمت 

    + بی پولی مثله همیشه آرام

    + انگار که نه انگار قرار بود از بیرون غذا بگیریم 

    حالم بد شد کلا

    خودشو کامل زد به کوچه ی حسن چپ 

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • دوشنبه ۲۴ تیر ۹۸

    یا خدا

    الان کل خاطرات وبمو یه مروری زدم 

    مردم از خنده 

    بعضیاشونو اصلا یادم نمیومدن 

    چجوری اساتیدو توصیف کردم و الان از انی که خیلی خوشم میومد متنفر شدم ( مذلف آبرو بر🤣 ) الان استادی که اصلا فکر نمیکردم باهاش ارتباطی برقرار کنم کل زندگی دانشجوییمو عوض کرده . فک میکنم کل حال خوب الانمو که دانشگاه برام بهشترو اول مدویون خدا بعد مدیون اونم .

    چقد عوض شدم، چقد عوض شدیم

    چقئ طرز فکر جالبی داشتم، الان کمرنگ شدم 

    هنوز بعضی چیزا ثابتن مثه مشکلات منو خانم نامزد کرده 

    خدا غزلو حفظ کنه خیلی بچه ی خوب و فانیه

    بستیه دانشگاهمه و لنگه نداره بین دوستای دانشگاهم

    فقط یوخده زیادی شاده که البته I like it

    آهنگام از وبم پاک ده و عکسام قاطی پاته 

    باید قالب وبمو عوض کنم

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۷ تیر ۹۸

    چه خبر ازم

    2 روز دیگه امتحان بیوشیمی دارم

    قطعا خراب خواهم کرد ولی امیدوارم بازم 😁

    همه رفتم بیرون و تنها دارم از گرسنگی میمرم و بازم امیدوارم که برام پیتزا بیارن ...

    پس از روزاهای بی شماری گفتم آپ کنم، تنبلی امانم نمیدهد ... کلی اتفاقا و خبرای خوب بوده این مدت و البته حال دلم که خوب تر از گذشتس.

    کارای بابا روبه حل شدنه و دوباره کنار هم جمع شدیم 😊

    اوضاع دانشگاهم عالیه 

    کلی اتفاقای خوب این ترم و ترم قبل برام افتاد، مخصوصا این ترم که عالی بود ( البته اگه نمرات امتحانامو فاکتور بگیرم🙄 ) 

    - این ترم واحدهای آزمایشگاه انگلو من تدریس کردم بخشیشو که فوق العاده بود ... مخصوصا استاد گفتناشون 😂 ... تسلطم تو انگل آز خیلی بالا رفته ولی شانسم همچنان پایینه 🤣

    - اولین مقالم الزویر چاپ شده که دیوانه کنندس و فوق العاده

    - تابستون کلی برنامه و کار دارم و حتی خوشحالم از این جهت که میرم دانشگاه تابستون

    - معاون دانشجویی منو میشناسه و برای ترم بعد که باهاش کلاس داریم عالیه 😎

    - استاد جوان حساب ویژه ای روم باز کرده و حسابی بهم کمک میکنه و راهنمایی هاشو واقعا دوست دارم. 

    - از جنتلمن جدیدا بدم میاد، استاد خوبه یکم با دانشجوهاش رفیق باشه و البته خودشم شجاع باشه 

    - مائده به احتمال بالا قراره شرش رو کم کنه و بره شهرشون، خبر خوشحال کننده ای بود و خداروشاکریم که یک فرد دو رو و متظاهر و سیاستمدار منفی و فرصت طلب از اطرافمون کم میشه 

     

    حال دلم خوبه و آرامش دارم 

    به شدت منتظر هفته ی دیگم که بالاخره راحت میشیم از شر امتحانا 

    آخرین امتحان مهم ترین امتحان زندگیمه و به حول و قوه ی الهی آبروم نمیره و ضایع نمیشم

    لعیا پس از مدتها پیام داد، خوشحال شدم

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۷ تیر ۹۸

    گیج

    اگه اهمیت نمیدی ولی از رفتارت مشخص نیست پس داری به طرف میگی اهمیت میدم
    تنها راه علاج هم میدونی
  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • سه شنبه ۳۰ بهمن ۹۷

    حس غریب

    خیلییی وقت بود این حسو نداشتم یا شایدم تا حالا بهش فک نکرده بودم .حس اینکه اصلا دیگه برات مهم نیست و دیگه فکرتو مشغول نمیکنه .انقدر درگیر بقیه میشم که الان این حسم منو غافلگیر کرد ...
  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۱۲ بهمن ۹۷