خاطراتم

۷ مطلب با موضوع «لبخند» ثبت شده است

دل تنگ شدن طبیعیه

اینکه گاهی دلت برای کسی که دیگه تو زندگیت نیست تنگ میشه خیلی طبیعیه. اینکه دلت تنگ بشه، ناراحت باشی از دوریش، همش به خاطرات خوب فکر کنی... این طبیعیه طبیعیه ... بالاخره کلی خاطره خوب داری ازش ولی به معنای این نییت که دلت بخواد بگرده یا شایدم دات بخواد بگرده ولی لزومی به این کار نیست و نبودش شاید بهتر باشه.

خلاصه حال و هوای ناراحتی های امروزت طبیعیه عزیزم و اشکالی نداره

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • يكشنبه ۹ آبان ۰۰

    بی هیچ علتی

    امروز تولد پرنسس بود. منو شلبیم باهم هماهنگ دیشب باهاش ویدیو کال رفتیم و پس از مدت ها دوری، دیداری مجازی تازه کردیم😅

    بحث به غزل باز شد و از دیشب دوباره حس و حال بدی که داشتم اومد جلوی چشمام.

    حتی نمیدونم چرا دارم دوباره ازش می نویسم اونم وقتی که پشیزی براش مهم نبودم. اینکه انقدر راحت تموم شد همه چی ناراحت کنندس. خسته شدم از بس گفتم حق من این نبود 🤣🤣🤣 این جمله شده خلاصه زندگی من.

    چقدر اتفاقا افتادن که جای خالیش اومد جلوی چشمام ولی کم کم دارم کنار میام با این قضیه 🤪

    براش آرزو میکنم همیشه موفق باشه و این ناراحتی که برای من سبب شد همیشه جلو ی چشمش باشه و گاد بلس.

     

    + یه ماهی هست خونه نیستیم و سفریم. درسو ول کردم یه مدتی وعملا یه زندگی نباتی دارم در حد خوردن و خوابیدن و فیلم و سریال.

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

    مرگ چالشی جدید

    من نمیدونم چرا از فکر کردن به مرگ مردم ناراحت نمشم. البته خواهرمو و مامانمو و داییو مادربزرگم فرق داره ولی بقیه منو ناراحت نمیکنه!

    هفته پیش سه شنبه که از کافی شاپ برگشتم ساعت 3 پدربزرگم به رحمت خدا رفت. نمیگم ناراحت نشدم ولی حس خاصیم بهم دست نداد. رابطه احساسی و عمیقی نداشیم به اون صورت.

    عجب وقایعی رخ داد. بسی فان 

    تا دیروز کبی شوهرشو هیچ حساب نمیکرد و هی خواستار مرگش بود ولی این روزا چنان ادا میومد که حالم بد شد. عجیبن پیرزنای قدیمی ... عاشق مراسم فاتحه خونی...تو مراسم جوری عذاداری میکرد که دهنم باز موند ( نگید من الکی قضاوت میکنم و بالاخره دلش تنگ شده و این حرفا که خودم 23 ساله میشناسمش و میدونم صرفا عاشق مراسم فاتحه خونی و شیونه و تاحالا از زیر دستش یکی رد نشده و از شوهرش متنفر بود)

    خلاصه ما موندیم و روزای پیش رو که بسی تاریک میزنن و پر از بحث و دعوا.

    + امتحان پاتو رو مجدد قراره بیوفتم با افتخار 

    + این روزا بد شاکبم از بابام و خیلی فکرم میره سمت زندگی آینده خودم. زندگی که دوست ندارم حتی 1 درصدش شبیه به زندگی الانم باشه و شوهرم شبیه پدرم

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • يكشنبه ۲۸ دی ۹۹

    پس از مدت بسیار

    پس از مدت های بسیاری برگشتم. اولش میلی نداشتم دیگه بنویسم اینجا ولی الان میبینم پر از حرفم برای زندن به صورت ناشناس

    این مدت اتفاقای خیلی زیادی افتاد برام از هر جهتی.

    1. تصمیم گرفتم با یکی از دوست های صمیمی یه وبلاگ بزنم ولی حس کردم این موضوع برای خودم فقط مهمه و فقط چندماه ادامه پیدا کرد. 

    الان احساس متفاوتی به همه دوستام دارم. به تک تکشون. اینو فهمیدم ارتباط من با بعضیا در حد همین دوران دانشگاهه و بعدش بعید میدونم اثری ازش بمونه حتی با صمیمی ترینشون.

    اوایل دوستی همه بهم میچسبن ولی بعدش این منم که وابسطه میشم و بقیه عادی میشه براشون این دوستی. منم مدت زیادیه دیگه آرزوها و برنامه هامو دور دوستام نمیچینم. 

    فهمیدم فقط دوستی هایی مثه منو زیزی باقی میمونه. حتی الانم که هم کلاس نیستیم ولی ارتباطمون پایدار و استواره و میدونم این دوستی تا آخر عمر بامون میمونه. 

    2. درس بزرگی که اینمدت گرفتم اینه که به هیچ کسسسسسس اعتماد نکنم. هنوزم که هنوزه از ضربه ای که خوردم احساس درد و ناراحتی میکنم و نمیدونم کی میتونم فراموشش کنم. ابنکه از نزدیک ترین افراد زندگیت ضربه بخوری واقعا کوچیک نیست. متاسفانه من یه حمار احمقم که به راحتی میشه اعتمادشو جلب کرد پس هرچی سرم بیاد حقمه.

    باید تو یه خاطره جدا این موضوع رو ثبت کنم

    3. از کمیته تحقیات زدم بیرون. راستش دیگه اصلا برام مهم نبود اونجا بودن. اطرافمو آدمای به درد نخور و حسود احاطه کرده بودن و تا یه بهونه دادن دستم چنان رفتم که همه موندن. والا به خدا ... اینهمه زحمت بکشی انگار چه خبره بعد بیان بهت برچسب حسادتم بچسبونن. آخه به چیه شما حسودیم شه. من به کسی نیاز ندارم بلکه اونا بهم نیاز دارن

    چک کردم دیدم یک سالو دو ماه میگذره از آخرین آپدیتم و حقیقتا شوکه شدم. فک میکردم چندماهه سر نزدم. در نتیجه کلی اتفاق هست که باید بگم ولی نه در این پست.

    خوش گلدم 🤣

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۵ دی ۹۹

    چه خبر ازم

    2 روز دیگه امتحان بیوشیمی دارم

    قطعا خراب خواهم کرد ولی امیدوارم بازم 😁

    همه رفتم بیرون و تنها دارم از گرسنگی میمرم و بازم امیدوارم که برام پیتزا بیارن ...

    پس از روزاهای بی شماری گفتم آپ کنم، تنبلی امانم نمیدهد ... کلی اتفاقا و خبرای خوب بوده این مدت و البته حال دلم که خوب تر از گذشتس.

    کارای بابا روبه حل شدنه و دوباره کنار هم جمع شدیم 😊

    اوضاع دانشگاهم عالیه 

    کلی اتفاقای خوب این ترم و ترم قبل برام افتاد، مخصوصا این ترم که عالی بود ( البته اگه نمرات امتحانامو فاکتور بگیرم🙄 ) 

    - این ترم واحدهای آزمایشگاه انگلو من تدریس کردم بخشیشو که فوق العاده بود ... مخصوصا استاد گفتناشون 😂 ... تسلطم تو انگل آز خیلی بالا رفته ولی شانسم همچنان پایینه 🤣

    - اولین مقالم الزویر چاپ شده که دیوانه کنندس و فوق العاده

    - تابستون کلی برنامه و کار دارم و حتی خوشحالم از این جهت که میرم دانشگاه تابستون

    - معاون دانشجویی منو میشناسه و برای ترم بعد که باهاش کلاس داریم عالیه 😎

    - استاد جوان حساب ویژه ای روم باز کرده و حسابی بهم کمک میکنه و راهنمایی هاشو واقعا دوست دارم. 

    - از جنتلمن جدیدا بدم میاد، استاد خوبه یکم با دانشجوهاش رفیق باشه و البته خودشم شجاع باشه 

    - مائده به احتمال بالا قراره شرش رو کم کنه و بره شهرشون، خبر خوشحال کننده ای بود و خداروشاکریم که یک فرد دو رو و متظاهر و سیاستمدار منفی و فرصت طلب از اطرافمون کم میشه 

     

    حال دلم خوبه و آرامش دارم 

    به شدت منتظر هفته ی دیگم که بالاخره راحت میشیم از شر امتحانا 

    آخرین امتحان مهم ترین امتحان زندگیمه و به حول و قوه ی الهی آبروم نمیره و ضایع نمیشم

    لعیا پس از مدتها پیام داد، خوشحال شدم

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۷ تیر ۹۸

    بازگشت

    پس از مدت دراااااازی برگشتم

    خوش آمدم 

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۱۱ بهمن ۹۷

    حس نوستالژِی

    بوی تابستون از همیشه بیشتر حس میشه ... وقتی میام بلاگ یاد 8 سال پیش میوفتم که با پاچینو وبلاگ داشتیم .اون شبایی که با هزار ذوق و شوق میرفتیم تو اتاق و عکس آپلود میکردیم . 

    یادش به خیر حسابی ❤️

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • شنبه ۱۹ خرداد ۹۷