دیروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود .

واقعا بهم خوش گذشت 😆 

دبروز بعد از امتحان بیوشیمی آز فهمیدم نگار و غزل میخوان برن خوابگاه شبو با بچه ها بمونن بعد به منم خیلی اصرار کردن و دلم خواست منم برم البته مشکل اصلی این بود که تو فرجه های امتحانی ممنوع بود مهمون بره خوابگاه و همه مصمم به گردهمایی .

قرار بود مهمونی واحد مائده و فاطمه باشه که از 6 نفر هم اتاقیاشون فقط دو نفر مونده بودن خوابگاه و مارالم از واحدش بیاد و البته ورود غیر قانونی قاچاقی وار

منم اجازه گرفتم و بله جور شد 😋 فقط نگران بودم چجور قاچاقی از جلو ناظر و نگهبانی رد شیم که غزل ویس مائدرو فرستاد که نقشرو شرح میداد ؛یعنی واقعا کمرم خم شد ،کاملا مایکل اسکافیلد رو از افسانه ای بودن محو کردن .

نقشه :

نگهبانی هیچکسیرو نمیشناسه پس سریع میاید تو حیاط و وانمود میکنید دارید الکی حرف می زنید و منتظر مارال میمونید که تک بزنه و با سرعت میرید بلوک یک طبقه ی آخر و واحد مذکور .در این حین که تو محوطه می حرفید فاطمه میره زیرزمین حموم و خودشو به غشی میزنه و منم میرم ناظرو میبرم حموم و شما فرار میکنید .

حمله :

ما رسیدیم به خوابگاه .نگهبانی حل شد و منتظر پیام بودیم ،غزل داشت سکته میکرد و بدجووووور ترسیده بود و تو گروه پیاده کردن نقشه یکبند بدوبیراه میفرستاد . نگارم کمی استرس داشت ولی منم اوکی بودم . تا تک انداخت و حمله ... طوری تا طبقه ی آخر رفتیم که عضلاتم شل شده بود و حس نداشتن . و بالاخره تموم شد 😁 .

مائده و فاطمه هم اومدن بالا و جزئیات نقشرو میگفتن .فاطمه رژ کرمی هم زده بود که طبیعی ترم بشه و مائده هم گه گفتن نداره ...

یکی دو ساعت مونده بود به افطار و همه پلاس شده بودیم رو زمین و درمورد بحث هایی بی اهمیت حرف میزدیم .مردیم تا غذا رسید و البته قسمت مهم نقشه که فرار از دست بازرسی شبانه ی ناظم بود که میومد اتاقارو چک میکرد و حضوری میزد و می رفت .پا غذا همه آماده ی فرار به اتاق و استتار در بالکن بودیم .مائده هم یکبند الکی میگفت اومد و غزل مثله کانگرو پرش میزد تو اتاق .

آخرای شام بود و 8 نفری داشتیم غذا میخوردیم که بحث های خاک بر سری دوستای گل شروع شد و منم فقط سعی میکردم اون پیتزارو بدم پایین و محو شم .

غذا جمع شد و دستور استتار صادر . تو بالکن زیر پنجره غایم شده بودیم و بازهم سکته ی غزل و استرس نگار و منم با صدای کولر آهنگسازی میکردم که گفتن امنه بیاید بیرون .

درو دو قفله کردیم و شروع شد تفریح 

گفتیم بازی کنیم و برگه بچسبونیم رو پیشونیمون و حدس بزنیم اولین مورد مارال و پیشنهاد من که کمرهمه شکست و مردیم از خنده تا حدس زد 

گزینه ها جالب بود از اشکین دو 0 نودو هشت تا 🙄 ...

مارال و مائده و فاطمه ترکوندن با اسمای روی پیشونیشون

بازی تموم شد و یکی از ترم بالاییهامون اومد شب نشینی و خاطرات خنده دار :

کله 💩 ، خونگیری استاد پر حاشیه ،استاد جنتلمن و پسرای بی جنبه و ...

موضوع آخر بحث همرو دیوونه کرد 😰 ... درمورد یکی از ترم بالایی ها بود که البته ترم 9 بود و هنوز هم ادامه داشت ... داستان های وحشتناکی میگفت ازش . پیج اینستاشو دیدیم همه شوکه شدیم ... نمیدونم چرا هنوز بهش اجازه میدادن بیاد .همه فک کردیم با چه امنیتی میشه رفت دانشگاه با وجود این آدم که حتی هم اتاقیم نداره تو خوابگاه .

به قول راوی ،این اگه عاشق یکی بشه چی میشه ؟!

همه همفکر بودیم که یکی از گزینه ها بعد رد کردنش اسیدپاشیه !

وقتی مهمون ها رفتن و فقط خودمون بودیم شروع کردیم به نظر دادن درمورد موضوع آخر . فاطمه خوابش برد و خودمون ادامه دادیم ... تقریبا تا ساعت 3 حرف زدیم .

از سیاست های کلی تا جزئی کشور + اسید پاشی + دغدغه های فرهنگی + کمپین حمایت از دانشجو + سطح فرهنگی + ارتباط شعور و حافظه + ...

برام واقعاااا جالب بود که آره ما خیلی متضادیم و جناح و عقایدمون کاملا متفاوت ولی انگار تو یه جبهه هستیم و میخوایم کشورمون رشد کنه و سطح فرهنگیمون بره بالا . همه حرف میزدیم و همو نقد میکردیم و بحث صلح آمیز و منطقی داشتیم .در اکثر کلیات و عموم جزئیات مشترک بودیم

تصمیم داریم یه کمپین ناشناس برای دفاع از حقوق دانشجو تشکیل بدیم و من واقعا جدی هستم که حقمون پایمال نشه .

موقع خواب همه کنارهم بودیم که رعدوبرق زد و برقا رفت و همه پریدن رو سرم که میترسیم کمک !

من :

 

+ دابسمشاشون ترکوندمون 

+قراره هروقت فرد مذکور ترم 9ای دیده میشه به همدیگه علامت بدیم و فرار 

+با مسواک تو دهنم نقشه بود که تراش میکرد . گفتم هروقت دیدیمش همه خودمونو به چلاغی میزنیم که دیدمون عاشقمون نشه 🤣 و به قول نگار از شانس تو میگه اون چلاغ چادریه کیه عاشقش شدم ...

+چشام گرم شد که نگار زد زیر خنده و بازم اون مردرو یادآوری کرد و منو غزلم رفتیم رو هوا 

+صبحم به سلامت از جلو ناظما فرار کردیم و رفتیم دانشگاه 

+میخوام تک تک لحظات دیروز یادم بمونه