من نمیدونم چرا از فکر کردن به مرگ مردم ناراحت نمشم. البته خواهرمو و مامانمو و داییو مادربزرگم فرق داره ولی بقیه منو ناراحت نمیکنه!
هفته پیش سه شنبه که از کافی شاپ برگشتم ساعت 3 پدربزرگم به رحمت خدا رفت. نمیگم ناراحت نشدم ولی حس خاصیم بهم دست نداد. رابطه احساسی و عمیقی نداشیم به اون صورت.
عجب وقایعی رخ داد. بسی فان
تا دیروز کبی شوهرشو هیچ حساب نمیکرد و هی خواستار مرگش بود ولی این روزا چنان ادا میومد که حالم بد شد. عجیبن پیرزنای قدیمی ... عاشق مراسم فاتحه خونی...تو مراسم جوری عذاداری میکرد که دهنم باز موند ( نگید من الکی قضاوت میکنم و بالاخره دلش تنگ شده و این حرفا که خودم 23 ساله میشناسمش و میدونم صرفا عاشق مراسم فاتحه خونی و شیونه و تاحالا از زیر دستش یکی رد نشده و از شوهرش متنفر بود)
خلاصه ما موندیم و روزای پیش رو که بسی تاریک میزنن و پر از بحث و دعوا.
+ امتحان پاتو رو مجدد قراره بیوفتم با افتخار
+ این روزا بد شاکبم از بابام و خیلی فکرم میره سمت زندگی آینده خودم. زندگی که دوست ندارم حتی 1 درصدش شبیه به زندگی الانم باشه و شوهرم شبیه پدرم