ساعت یک نصفه شبه و دارم گریه میکنم ...

یه جنگی درونمه و نمیتونم صادقانه با خودم خلوت کنم ...

از طرفی یه چیزی داد میزنه درونم که کارم تمومه و باید عقب بکشم و شکست و یه حسی اونور داد میزنه در شان تو نیست شکست رو پذیرفتن 

فقط نمیخوام یه سال خودمو جر بدم و اخرش هیچی به هیچی 

این حس شکست ناپذیریم بد خجالت زدم کرذه و البته خسته 

آیا واقع بینی اینجا داره حرف میزنه یا نه ؟!

اخر شهریور تو چه حالیم نمیدونم

چشمام از شدت گریه خشک شده و درد میکنه ...