یکی از بزرگ ترین درس هایی که از زندگیم گرفتم این ماه برام اتفاق افتاد. به حدی اتفاق بزرگی بود برم که حس میکنم شکستم.

پدرم همیشه میگه اعتماد به هیچ کسی نکن و پیش از ورود به هرکاری همیشه اقدامات ابتدایی و محافظتیرو انجام بده. اینارو قبلا هم بهم گفته بود ولی من گوش نکردم.

23 سالمه و هنوز مثل احمق ها هرکسی باهام خوبرو میزارم تو تیم دوستان. البته پیشرفت خییییللللیییی زیادی داشتم ولی گاهی از دستم در میره این موضوع.

این اتفاق ریشش برمیگرده به آبان 97 که من وارد همکاری با یکی از اساتید دانشگاه شدم. همه چیز عالی بود و سال 97 و پاییز 98 برام بهترین سال زندگی تحصیلیم شد. با بهترین رفیق دانشگاهم وارد این همکاری شدیم و هرکاری که از دستمون برمیومد انجام میدادیم. از خاک خوری شروع شد و به دبیری و نائب دبیری ختم شد.

همیشه با من بهتراز همه بود. تو مقاله های مختلفی اسممو نوشت، کلی چیز بهم یاد داد، مسیر زندگیمو برام روشن کرد و باعث شد برای آیندم برنامه ریزی های بزرگی بکنم و باعث شد تجربیات قشنگی تو زندگیم کسب کنم.

اما همه چیز وقتی تغییر کرد که با یه ویس یه سری مسائل خصوصیش افشا شد و باعث شد زندگی کاریش نابود شه. برای همین "غ" ازش فاصله گرفت ولی من نتوسنتم چون هم احساس رودربایسی داشتم و هم میخواستم تو زندگیم بمونه البته بعد از اینکه مشخص شد قضیه اینچیزی نبوده که به نظر میومده. وقتی "غ" رفت که به حق رفت اونم انداختش تو سطل زباله و مقاله ای که کلی سرش وقت گذاشت رو به اسم یک نفر دیگه بیرون داد!!!😓 کاری که چندماه سرش زحمت کشید و اولین کارش بود ... من خیلی ناراحت شدم چون میدونستم برای ان کار چقدر تلاش کرد. میرسیم به قضیه من که کلی ترسیدم نکنه کاری که مال منه هم به این قضیه ختم بشه ( این کارو با "غ" شروع کردیم، یعنی همزمان باهم) یادمه وقتی تمومش کردم چقد خوشحال بودم. من گفتم به فرد مذکور که این کارو میخوام برای یه موقعیتی ارائه بدم.

تا اینکه 3 هفته پیش خبر داد اسممو از نویسنده اولی برداشته و این لحظه ای بود که فهمیدم انقدر در مقابل بعضیا خم میشم که به این نتیجه میرسن من بهشون مدیون و بردشونم... باعث شد یه نگاهی به کل این 2 سال خورده داشته باشم که چی شد ؟!

من به کارنامم نگاه کردم : من براش هرکاری که میخواست رو میکردم بدون سوال. از غیبت برای کاراش گرفته تا ادیت مقاله، درست کردن و ادیت تصاویر مقالات، برنامه ریزی، تصحیح برگه های امتحانی، طرح سوال. نمیدونم کارام کم بود یا نه

من با کلی اعتماد و اشتیاق این کارو شروع کردم و الان احساس میکنم یه خنجر بزرگ رفته تو گردنم و به اعضای حیاتیم صدمه نزده و فقط درد داره ...

چرا بدون اجازم این کارو کرد؟ چرا بهم نگفت که این موضوع اینطوریه ؟ چرا کل تلاشمو مفتی داد به یه نفر دیگه ؟ با اینکه مهم نیست بعد نویسنده اول چندم باشی ولی چرا نویسنده آخر ؟

من تو این مدت کم کار کردم که این کارو با من کردی و اولین کارم، اولین تلاشم و شروع مسیرمو اینطوری نابود کردی؟!

مگه اون کار مال تو بود ؟ مگه کار "غ" مال تو بود ؟ 

منم مثل "ا" ازت یه موضوع خواستم و تو هم دادی و من 3 برابر اون تلاش کردم. چا با من این کارو کردی نه "ا"؟ جواب این آخریو میدونم، چون آبرو و شرفتو میبر

من برای این کار 7 ماه تلاش کردم و کلی سختی کشیدم براش و آخر شد برای یک نفر دیگه و امتیازشم اونو و اون عوضی مقاله فروش گرفتن !

برای بعضیا میشی یه حمال فقط و ازت استفاده میکنن. نمیدونست این 2 سال باید یه ثمری میداشت برای من که این ثمرو ریخت تو ...

اولش میتذسیم ازش جدا بشم ولی الان دیگه نمیترسم. نمیترسم از تنهایی این مسیرو رفتن. نمیترسم از درموندگی و مجبور شدن به 2 برابر تلاش بیشتر. من از پس همه چی که تو مسیرم میاد بر میام و همین مهمه. من هیچوقت یه خنگ بی ارزش نبودم بلکه همیشه درخشیدم و کارایی کردم که شاید از دست هرکسی بر نمیومد.

الان ناراحتیم خوابیده و حس میکنم خالیم و دیگه ازش ناراحت نیستم ولی متنفر چرا.

چی باعث شد که فکر کنه من متوجه نمیشم و واکنشی نشون نمیدم ؟ چون رتارم بهش فهموند من ساکت و تابعم

+ به خودم گفتم چرا باهاش رودربایسی داری مگه چی بهش بدهکاری ( البته قضیه کارایی ه در حقم کرده جداست و این معنیرو نمیده هرکاری کرد من بگم مدیونتم پس مهم نیست )

اگر کسی اینو خوند خوشحال میشم نظرشو بگه