خاطراتم

۱۳ مطلب با موضوع «ناراحت» ثبت شده است

جنگ درونی

ساعت یک نصفه شبه و دارم گریه میکنم ...

یه جنگی درونمه و نمیتونم صادقانه با خودم خلوت کنم ...

از طرفی یه چیزی داد میزنه درونم که کارم تمومه و باید عقب بکشم و شکست و یه حسی اونور داد میزنه در شان تو نیست شکست رو پذیرفتن 

فقط نمیخوام یه سال خودمو جر بدم و اخرش هیچی به هیچی 

این حس شکست ناپذیریم بد خجالت زدم کرذه و البته خسته 

آیا واقع بینی اینجا داره حرف میزنه یا نه ؟!

اخر شهریور تو چه حالیم نمیدونم

چشمام از شدت گریه خشک شده و درد میکنه ...

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    این ناامیدانه ترین حالا ناامید شدن است...

    دلم پره به اندازه ی چند روز گریه 🌚 قشنگ بغضیه گلوم و به بادی بنده که منفجر بشه ... نمیدونم باید با کی حرف بزنم ... حس میکنم تو تنها ترین حالت ممکنم.

    کسی نیست بفهمه این تنهایی و پر حرف بودن رو ... قشنگ تو اوج فروپاشیه روانیم ... خسته از نافرجانی ...

    یه جورایی تقصیر همه هستو هیچکس ... نمیدونم باید چه گهی بخورم یا چه جوری وضع رو سرو سامون بدم ... کسی نیست بهم بگه چیکار کنم ...

    کاش خدا میومد و بغلم می کرد و منم یه دل سیر تو بغلش گریه میکردم اونم میگفت غصه نخور همه چیز درست میشه ... ولی هیچی درست نمیشه و من همش این جمله یادم میاد «این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است»

    +بیشتر از همیشه به یادتم و ازت متنفر و دلتنگ ... تو تنها کسی بودی که میتونست کمکم کنه و حالا نیستی ...

    خدایا یه نشونه بهم برسون ... یه چیزی همینطوری 

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • چهارشنبه ۱۴ مهر ۰۰

    جای خالی

    جای خالی یک نفر که با تمام وجود به حرفت گوش بده و حرفتو بفهمه و سعی کنه باری از روی دوشت برداره، الان به شدت حس میشه ...

    تنهام af 😂 ولی چه کنم ... بشینم برای خاطرات خوب گذشتم و دوستای قبلیم اشک بریزم ؟! نه من این کاره نیستم ... ناراحت هستم از ته دل ولی راه حلی نمیبینم و نمیتونم کاری بکنم.

    این روزا تحت فشارم باید برم طرح و درگیر اسباب کشیم حتی یه جای درست حسابی برای درس خوندن ندارم ... از دانشگاه کسیرو ندارم بشینه پای حرفم ...

    برای کسی مهم نیست!

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    مادر منزوی پرور

    این مدت خیلی از دست مامانم سردم

    یعنی نه خوصله دارم باهاش حرف بزنم نه به حرفاش گوش کنم نه باهاش ارتباط بگیرم. امسال متاسفانه گیر کردم تو خونه و باید یه سال دیگه هم تحمل کنم شرایط خونمونو ولی واقعا روبه راه نیستم.

    فکر میکنم صحبت کردن با مامانم فقط درمورد مدرسش براش جذابه ... بحث دیگه ای یادم نمیاد این ایام باهاش کرده باشم و جواب داده باشه ...

    آدم بی انصافی نیستم فقط واقعا فرسایشیه رفتار مامانم. 

    باهاش حرف میزنم انگار با دیوار صحبت میکنم

    فقط میخواد حرف حرف خودش باشه ... نمیدونه داره منو یه لیوان خالی میکنه که وقتی اختیار زندگیمو بگیرم به دست چیز بدی میشه ...

    عصبانیم خیلی ... این مشکل ما یکی دو ماه نیست ... مدت زیادیه ... مدت زیادیه که سرش تو گوشیشو تلگرامه و برامون از انصاری و آزاده نامداری پست میخونه ولی نمیاد باهم چهارتا کلمه درست صحبت کنیم.

    یه سری عقده ها و ناراحتیا کوچیکن ولی کم کم جمع میشن روی هم و یمشن یه دلخوری بزرگ که هرچی میگردی دیگه علتشو پیدا نمیکنی از بس گرش کور شده ... مشکل منم همینه. یه مشکل بزرگ که انگار دیگه کمکی از دست کسی بر نمیاد.

    فقط میدونم من برم پشت سرمم نگاه نمیکنم و بر نمیگردم ... ریشه هامو از خونه ی پدریم میکنم و میرم با خودم هرجا که تصمیماتم منو با خودشون ببرن ... در عوض دیگه نمیبینم وقتی دارم با مامانم حرف میزنم سرش تو گوشیشه و حتی جوابمم نمیده، نمیبینم وقتی دارم باهاش حرف میزنم یهو حرفمو قطع میکنه ساز خودشو میزنه، نمیبینم که چیزی میخوام و بی هیچ دیلیل ردش میکنه، نمیبینم که یه حرفی میزنیم و پشت صحنه بدون اینکه دلیلی بیاره میره به بابام میگه ردش کن قضیرو، نمیبینم برای انکه بخوام دوتا دوستمو دعوت کنم حتی محل سگم بم نمیده ...

    مشکل اینه که بلد نیست با من ارتباط بگیره ... من نمیخوام مثل اون یه آدم منزوی باشم که تنها ارتباطش همکارشه که با وجود صمیمی بودنشون همو به فامیلی صدا میزنن . نمیخوام پام ببره از خونه دوستام، نمیخوام ...

    نه راه حلی داره مشکلم نه درمانی ... فکر کنم درمانش فقط قبول شدن ارشدو رفتن که رفتنه

    + از تابستون کلی زحمت کشیدم بتونم یه بار دعوتشون کنم چه دوستای اونوریمو چه اینوریرو ولی نذاشت که نذاشت و الان رسیدیم به ماه رمضون و حتی یه افطاری کوفتیم نمیتونم دعوتشون کنم. خداروشکر کرونا اومد مگرنه نمیدوسنت چیرو بهونه کنه پای منو از همه جا ببره

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰

    تاریخ انقضای یک دوستی

    امروز بیش از هر روزی مطمئنم این دوستی عمرش به سر اومد.

    مدت خیلی زیادیه با غزل چت نکردم. از روز جشن فارغ التحصیلی که اون طور دلم شکست حس کردم یه چیزی گم شد. انگار یه حرمتی بینمون شکست. روز قبل از جشن گند زد به کل برنامه و شبش هرچی دلش خواست تو پی وی به پرنسس گفت درموردشم و روز بعدشم با مغنه پا شد کل روزو اومد ... تو میدونستی من 2 ماهه برنامه ریختم و هزینه کردم و خیلی راحت میزنی زیر همه چی ... جالبه روز بعدش اومد و انگار که نه انگار ولی یکمی سردی موند. روز بعدشم که کلا لباس تنش نکرد و فقط تو توییتر میچرخید الا اوخرش.

    نه اینکه همه چیز بد باشه... اون چیزی نبود که میخواستم و تنها کسی که توقع نداشتم دلمو بشکونه غزل بود.

    بعد از اون تو گروه چت کردیم و حتی یه کارم تو دانشگاه برام انجام داد ولی دیگه هیچ صحبتی نکردیم. من تو گروه چندبار پیام دادم که بگم من هستم ولی اون فقط دو جمله ...

    بیشتر از این ناراحت اینم که تو روزای سختیم از لحاظ فکری ولی کسی نیست که ساپورتم کنه. من بهش مهم ترین خبر زندگیمو میدم و اون فقط یه جمله میگه ... عهههه؟ بسلامتی ایشالا بهترین تصمیم بشه برات♥️♥️♥️ ... همین فقط ؟!!!!!!!!!!! تو نمیپرسی چرا؟ تو نمیگی چته ؟!!!!! تو نمیای پی ویم حرف بزنی باهام ؟!!!!

    یعنی انقد دوستیمون گه شده توش که وقتی برای من نداری که تو اوج نگرانی کنارم باشی ؟

    این ایام که ایمیلای تویترت برام میاد بیشتر از پیش دلم میگیره که وقت داری دایرکت کلی آدمو ج بدی، وقت داری 5 هزارتا تویت بزنی از دسامبر تا الان ولی وقتی نداری با من حرف بزنی ...

    تو دنیایی غرقی الان که تورو دورت کرد از خیلیا ... شایدم فقط من

    من میدونم آخرش چیه ... آخرش اینه که سریال مورد علاقت تموم میشه و آز ارشدتم میدی ولی منی نیستم که بخوام باهات حرف بزنم ... من کلا نیستم 

    + با قلبی پر از ناراحتی و سرشکسته از یه دوستی که قرار بود تهش خیلی سال دیگه باشه ... خیلی نامردی دوست گلم

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰

    نا امیدتر

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹

    نا امید

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹

    اعتماد ممنوع

    یکی از بزرگ ترین درس هایی که از زندگیم گرفتم این ماه برام اتفاق افتاد. به حدی اتفاق بزرگی بود برم که حس میکنم شکستم.

    پدرم همیشه میگه اعتماد به هیچ کسی نکن و پیش از ورود به هرکاری همیشه اقدامات ابتدایی و محافظتیرو انجام بده. اینارو قبلا هم بهم گفته بود ولی من گوش نکردم.

    23 سالمه و هنوز مثل احمق ها هرکسی باهام خوبرو میزارم تو تیم دوستان. البته پیشرفت خییییللللیییی زیادی داشتم ولی گاهی از دستم در میره این موضوع.

    این اتفاق ریشش برمیگرده به آبان 97 که من وارد همکاری با یکی از اساتید دانشگاه شدم. همه چیز عالی بود و سال 97 و پاییز 98 برام بهترین سال زندگی تحصیلیم شد. با بهترین رفیق دانشگاهم وارد این همکاری شدیم و هرکاری که از دستمون برمیومد انجام میدادیم. از خاک خوری شروع شد و به دبیری و نائب دبیری ختم شد.

    همیشه با من بهتراز همه بود. تو مقاله های مختلفی اسممو نوشت، کلی چیز بهم یاد داد، مسیر زندگیمو برام روشن کرد و باعث شد برای آیندم برنامه ریزی های بزرگی بکنم و باعث شد تجربیات قشنگی تو زندگیم کسب کنم.

    اما همه چیز وقتی تغییر کرد که با یه ویس یه سری مسائل خصوصیش افشا شد و باعث شد زندگی کاریش نابود شه. برای همین "غ" ازش فاصله گرفت ولی من نتوسنتم چون هم احساس رودربایسی داشتم و هم میخواستم تو زندگیم بمونه البته بعد از اینکه مشخص شد قضیه اینچیزی نبوده که به نظر میومده. وقتی "غ" رفت که به حق رفت اونم انداختش تو سطل زباله و مقاله ای که کلی سرش وقت گذاشت رو به اسم یک نفر دیگه بیرون داد!!!😓 کاری که چندماه سرش زحمت کشید و اولین کارش بود ... من خیلی ناراحت شدم چون میدونستم برای ان کار چقدر تلاش کرد. میرسیم به قضیه من که کلی ترسیدم نکنه کاری که مال منه هم به این قضیه ختم بشه ( این کارو با "غ" شروع کردیم، یعنی همزمان باهم) یادمه وقتی تمومش کردم چقد خوشحال بودم. من گفتم به فرد مذکور که این کارو میخوام برای یه موقعیتی ارائه بدم.

    تا اینکه 3 هفته پیش خبر داد اسممو از نویسنده اولی برداشته و این لحظه ای بود که فهمیدم انقدر در مقابل بعضیا خم میشم که به این نتیجه میرسن من بهشون مدیون و بردشونم... باعث شد یه نگاهی به کل این 2 سال خورده داشته باشم که چی شد ؟!

    من به کارنامم نگاه کردم : من براش هرکاری که میخواست رو میکردم بدون سوال. از غیبت برای کاراش گرفته تا ادیت مقاله، درست کردن و ادیت تصاویر مقالات، برنامه ریزی، تصحیح برگه های امتحانی، طرح سوال. نمیدونم کارام کم بود یا نه

    من با کلی اعتماد و اشتیاق این کارو شروع کردم و الان احساس میکنم یه خنجر بزرگ رفته تو گردنم و به اعضای حیاتیم صدمه نزده و فقط درد داره ...

    چرا بدون اجازم این کارو کرد؟ چرا بهم نگفت که این موضوع اینطوریه ؟ چرا کل تلاشمو مفتی داد به یه نفر دیگه ؟ با اینکه مهم نیست بعد نویسنده اول چندم باشی ولی چرا نویسنده آخر ؟

    من تو این مدت کم کار کردم که این کارو با من کردی و اولین کارم، اولین تلاشم و شروع مسیرمو اینطوری نابود کردی؟!

    مگه اون کار مال تو بود ؟ مگه کار "غ" مال تو بود ؟ 

    منم مثل "ا" ازت یه موضوع خواستم و تو هم دادی و من 3 برابر اون تلاش کردم. چا با من این کارو کردی نه "ا"؟ جواب این آخریو میدونم، چون آبرو و شرفتو میبر

    من برای این کار 7 ماه تلاش کردم و کلی سختی کشیدم براش و آخر شد برای یک نفر دیگه و امتیازشم اونو و اون عوضی مقاله فروش گرفتن !

    برای بعضیا میشی یه حمال فقط و ازت استفاده میکنن. نمیدونست این 2 سال باید یه ثمری میداشت برای من که این ثمرو ریخت تو ...

    اولش میتذسیم ازش جدا بشم ولی الان دیگه نمیترسم. نمیترسم از تنهایی این مسیرو رفتن. نمیترسم از درموندگی و مجبور شدن به 2 برابر تلاش بیشتر. من از پس همه چی که تو مسیرم میاد بر میام و همین مهمه. من هیچوقت یه خنگ بی ارزش نبودم بلکه همیشه درخشیدم و کارایی کردم که شاید از دست هرکسی بر نمیومد.

    الان ناراحتیم خوابیده و حس میکنم خالیم و دیگه ازش ناراحت نیستم ولی متنفر چرا.

    چی باعث شد که فکر کنه من متوجه نمیشم و واکنشی نشون نمیدم ؟ چون رتارم بهش فهموند من ساکت و تابعم

    + به خودم گفتم چرا باهاش رودربایسی داری مگه چی بهش بدهکاری ( البته قضیه کارایی ه در حقم کرده جداست و این معنیرو نمیده هرکاری کرد من بگم مدیونتم پس مهم نیست )

    اگر کسی اینو خوند خوشحال میشم نظرشو بگه 

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • شنبه ۶ دی ۹۹

    پوچی

    خیلی وقته نمازم ترک شده 

    پس از سال ها تونسته بودم بیشتر از یک سال نماز بخونم و همیشه میگفتم اگه اینبار به اخر نرسه دیگه نمیتونم بلند شم ... 

    همش میگم ایندقعه میخونم و از سر عادت یا شاید خواست خدا روزی نیست که ارامش نداشته باشم به خاطر نماز .

    تا اینکه دیروز حس پوچی بدی بهم دست داد ... خیلیییییییی بدددددد 

    خدایا دارم واسه چی تلاش میکنم وقتی هیچیش رو نمیپپذیری ... با هزار عشق واسه مسجد پوستر میزنم ولی وقتی دوستم میگه قبول باشه پیش خودم میگم هیچیشو خدا نمیپذیره و همش خجالت میکشم ...

    شاید همین جوابمه که واسه دل خودم و رضایت خدا ازم باید نماز بخونم ... بغضم گرفته و جوابو پیدا کردم ...

    خدایا کمکم کن اینبار هم بتونم بلند شم 

  • ۰ حرفای شما
    • مسافر راه شیری
    • شنبه ۳۰ تیر ۹۷

    somebody kills me please

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • مسافر راه شیری
    • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷