بگذریم از این روزای سخت و تلخ که پیش میره روزای خوبم هست .

دانشگاه با تموم چرتیش و وقت تلفیش خوش میگذره .خدارو شکر بچه های کلاس بچه های خوبی هستن البته به جز چند نفر که دچار غرور کاذب هستن .

دیروز تو سرویس مردیم ار بس خندیدیم . بحث سره سوغاتی شهرمون بود . فاطمه نرکوندمون با حرفاش . حال خوبی بود تو سرویس . انگار خیلی وقته همو میسشناسیم .

+عاشق روزای 4 شنبم که از ساعت 8 صب تا 6 غروب کلاس دارم . خسته و کوفته میشینی رو صندلی های اخر اتوبوس و نیم ساعت تاریکی شب و چراغ های شهر رو میبینی . خستگیت در میره به کل .

+از همون روز اول اکیپمون ساخنه شذ . هممون هم شهری هستیم و تنها بومی های شهرمون تو کلاس البته یه پسرم هست . از همه ی اکیپ خوشم میاد به جز نازنین .

بذ نیست فقط ما حکم شب و روز رو داریم و تنها وجه اشتراکمون نماز خوندنمونه .

+یکی از پسرای کلاس بد رو مخمه ( آقای نماینده ) 

+همه ی اساتید عالین . تنها مشکلم با لشگریان که خیلی سختگیر و ترسناکه و ازش میترسم . عاشششق استاد روانشناسیمم آقای بگیان .

+دوست داشتم دوستای صمیمیمم بودن پیشم ولی ارزو نمیکنم براشون که سال دیگه پیشم باشم دوست دارم که پزشکی قبول بشن .

هرروز از سر کوچه ی زیزی رد میشم هی دوست دارم بش سر بزنم .

هیچی جای دوستای قدیمیرو نمیگیره . با این اتفاقای این روزا کلن برام سخته راحت به بقیه اعتماد کنم برا همین انچنان به ادمای جدید اطرافم اعتماد نمیکنم .

+بالاخره مشکلم با مهدویرو حل کردم