اید قبل از شروع دانشگاه ، تو دورانی که خونه نشین بودم و تنها هدف تعریف شده برام کنکور بود فک میکردم زندگی اجتماعی آسونه ، فک میکردم که میشه همرو تغییر داد ، برام سخت بود که به خلافش برسم .

ولی الان که دارم با استقلال بیشتری تو اجتماع رفت و آمد میکنم میبینم اینطور نیست . نه زندگی اجتماعی راحته نه میشه همرو تغییر داد . 

با افراد مختلفی مواجه میشی ...

نه باهات سازگاری دارن نه بهت میخورن نه شباهت دارن باهات ... نمیدونم چی باعث موندگاری دوستیت باهاشون میشه ولی گاهی اوقات فک میکنی داری به عقایدت خیانت میکنی و گاهی هم فک میکنی کار درست همینه .

به خودم میگم تو به هیچکدوم نمیخوری ولی چجور باهاشون ادامه میدید ! نمیگم دوسشون ندارم ،آدمای خوبی هستن ولی شاید 180 درجه با من متفاوت .اوایل فک میکردم باید فاصله بگیرم ازشون البته نه زیاد ولی بعد فهمیدم نمیشه یعنی کار درست این نیست ، نمیشه جامعرو فقط بر این اساس چند دسته کرد ، شاید تونستم تاثیری بارم روشون یا مهر یه چیز خوبو تو دلشون بندازم .

سخت تر از اون چیزیه که فک میکردم .

با همه تو کلاس رابطه ی خوبی دارم و به همه نزدیکم همینطور تو بسیج و نهاد هم دوستای خوبی دارم ولی گاهی درگیریای ذهنی میان سراغم که چیکار میکنی ؟!

برام مهم نیست که بقیه چی میگن ، براشون  قابل هضمه که من پوششم کامله و دوستام اصلا نه یا من متظاهرم ! 

فک میکنم نباید این وجه از ادمایی مثله من باقی بمونه که ما خشکیم و دور از اجتماع و باادمایی که مثله خودمون نیستن مشکل داریم . یه جورایی  دوستام از بسیج و نهاد  ادمایی با ظاهر من میترسیدن و لانم تقریبا همونطوره ولی فک میکنم که دارم نظرشونو عوض میکنم .