نیم ساعت از کلاس بیوشیمی گذشت و غزل و مارال و فاطمه و مائده نیومدن ،هرچیم زنگ زدم گوشیشونو برنمیداشتن و باالاخره مارال با چشم گریون و مائده با لب خندون و غزل و فاطمه هم پوکر فیس اومدن .
در راهرو خندیده و ادای مارال را دراورده اند و حراست آنهارا دستگیر نموده بود ...
تاآخر روز همش هوا سنگین بود و عصاب غزل و مارال خراب .
حراستی هیکل این دو عزیز را قهوه ای نموده بود .
گفتم شاید آروم بگیره مارال با این اوضاع ولی یک ساعت نگذشته بود که جیغ مارال وسط حیاط دانشگاه به هوا رفت و همههههههه به سمت ما نگاه میکردن که من کیفمو برداشتم و رفتم با سرعتی بالا ،حتی تو اتوبوسم پیششون نشستم .
درس عبرت چیز خوبیه ،کاری با قوانین ناقص و آیین نامه و ... ندارم و اینکه آیا حراستی به حق بهشون گیر داده بود یا نه ولی میدونم باید به رفتاراشون نگاه مجدد بکنن.